داستانک | ... | |
#زیر_بار_نرفت
#داستانک
#معصومه_انواری_اصل
#ماهنامه_خانه_خوبان_مرداد95
عصبی و ناراحت آمده بود خانه و به زنش گفته بود میخواهد بیمعطلی برود سفر؛ هرچه هم زن جلز و ولز کرده بود که «الان چه وقت سفر است، حداقل بگو کجا میروی؟» لام تا کام حرف نزده بود. توشهای برداشته بود و با اسباش راهی شده بود. داشت خون خوناش را میخورد. باورش نمیشد خبری که شنیده درست باشد. خدا خدا میکرد شایعه باشد یا حداقل حرفِ خودِ حضرت باشد فقط؛ هرچه زور میزد نمیتوانست زیر بار چنین حرفی برود. اصلاً حرفِ خودِ خدا هم که میبود توی کَتِ او نمیرفت. باید میرفت از خود حضرت میپرسید؛ باید ته و توی قضیه را درمیآورد.
بعد از چند روز تحمل گرما و سختی راه، بالاخره رسیده بود مدینه. کمی از ظهر گذشته بود. قیدِ رفع خستگی و نفس تازه کردن را زد و یکراست سراغ حضرت را گرفت؛ گفتند باید توی مسجد باشد هنوز. رفت طرفِ مسجد؛ نزدیک که شد، دمِ درِ مسجد، جماعتی را دید که گِردِ کسی جمع شده بودند. باید خودش باشد؛ پیغمبرص است. جلوتر رفت. حضرت داشت به آرامی مطلبی را برای یکی از آنها شرح میداد.
دهنهی اسب توی دستش بود. نمیتوانست اخمهایش را از هم باز کند: «سلام ای رسول خدا.»
پیامبر ص متوجهاش شد؛ اطرافیان کمی کنار رفتند؛ حضرت چند قدم جلو آمد و با خوشرویی به او سلام کرد. اما او به خاطر آن خبر، دلِ خوشی از حضرت نداشت؛ دهنهی اسب را وِل کرد و آمد جلو؛ روبه روی حضرت ایستاد. نتوانست لحناش را نرم کند؛ عصبانیتاش ریخته شد توی صدایش: «ای رسول! گفتی به یگانگی خدا شهادت بدهیم که دادیم؛ گفتی پیامبری تو را بپذیریم که پذیرفتیم، گفتی جهاد؛ گفتیم چَشم، گفتی نماز؛ گفتیم چَشم. گفتی روزه؛ گفتیم چَشم. گفتی حج؛ گفتیم باشد! هرچه گفتی پذیرفتیم...»
چشمهایش پُر از گرگ شد. دستهایش را، طلبکارانه، گرفت به طرفِ پیامبرص؛ هردو دستش میلرزیدند: «اما مثل اینکه تو به این مقدار راضی نشدهای... این حرفهایی که شنیدهام دیگر چیست؟ همین که میگویند توی غدیر خُم این جوان را به خلافت نصب کردهای و گفتهای "مَن کُنتُ مَولاه فَعلیٌ ع مَولاه." این را دیگر کجای دلم بگذارم؟ درست شنیدهام؟»
پیامبرص فرمود: «بله، درست شنیدهای برادر.»
نُعمان دندانهایش را روی هم فشار داد. بیاختیار ریشهای جو گندمی خودش را با دست گرفت و کشید. گره ابروهایش کور شد: «بگو بدانم این را از خودت گفتهای یا حکمِ خداست؟»
لبخندِ پیامبرص از دیدن عِناد او کمرنگ شد: «سوگند به خدایی که جز او معبودی نیست، این دستور از جانب خدا بود.»
نُعمان بن حارث آتش گرفت؛ پشت کرد به پیامبرص و همانطور که دستهایش را مُشت کرده بود رفت به طرف اسباش؛ صدایش سگ داشت: «خداوندا! اگر این حکم حق است و از طرفِ توست از آسمان بر ما سنگ ببار!»
جماعت از رفتار او بُهت زده بودند؛ همه ایستاده بودند به تماشا که سنگی از آسمان فرود آمد و محکم خورد توی سر نُعمان. اسب شیههای کشید و عقب رفت. نُعمان دَرجا بر زمین افتاد و مُرد. دهانها از تعجب بازماند.1
آیه نازل شد:
«سَأََلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ/ لِلکافِرینَ لَیسَ لَهُ دافِعٍ/ مِنَ الله ذِی المَعارجٍ...»2
« تقاضاکنندهای تقاضای عذابی کرد که واقع شد/ این عذاب مخصوص کافران است و کسی نمیتواند آن را دفع کند/ عذابی از طرف خداوندِ صاحب معارج(فرشتگانی که بر آسمانها صعود و عروج میکنند)...»
1-ترجمهی تفسیر المیزان، ج20، ص13/ تفسیر نمونه، ج25، ص9/ ترجمهی تفسیر مجمع البیان، ج25، ص297
2-سوره معارج،
موضوعات: بدون موضوع
[دوشنبه 1396-04-12] [ 05:44:00 ب.ظ ]
لینک ثابت
|